وقتی همکارم وارد اتاق شد و گفت دختری را مادر معتادش آورده است و بیست تومان پول می خواهد، درکش برایم سخت بود با آنکه بارها در محیط کار با افراد مصرف کننده مواد چنین تجاربی را داشتم. با تعجب پرسیدم 20 هزار تومان می خواهد؟ گفت آره به خدا، دوباره پرسیدم یعنی دو تا 10 هزار تومانی؟ گفت آره میگه میخواهم برم بکشم، خمارم. پرسیدم یعنی میخواهد بچه اش را بفروشه؟ گفت آره گمونم، از صبح دو بار اومده گفته منتظرم خانم علیزاده بیاد بچه ام را بهش بدهم که بده بهزیستی، ولی بیست تومان هم پول میخواهد. بعد یک نامه داد دستم، گفت این نامه را هم برای شما نوشته، کاغذ و گرفتم نوشته بود کمکم کن بچه ام را به بهزیستی تحویل بدهم.
همکار دیگرم تو اتاق با گوشی اش فیلم می گرفت از این مکالم عجیب، با گنگی دو تا 10 هزار تومانی از کیفم درآوردم، و از اتاق بیرون رفتم پشت در نشسته بود رو صندلی. آخ، این همان دختر بچه دو سال و نیمه ای است که مدت هاست در پارک بین مصرف کننده ها می دیدمش، کثیف، موهای چرب و چسبیده به هم. نشستم اسمش را پرسیدم، با شیطنت بچه گانه جواب داد. مادرش اسکناس ها را گرفت و گفت دیگر نمیخواهم کسی به بدن بچه ام دست بزنه، مال تو، مواظبش باش.
احساس سرگیجه داشتم، نمی دانستم در آن لحظه چه باید بکنم، فقط می دانستم که بچه نباید کنار مادر بیمار و خمارش باشه. نفهمیدم دقیقا به مادر چه گفتم و چی شنیدم با نا امیدی لبخند تلخی زد و رفت. وقتی داشت می رفت نگاه کردم به تیپ پسرانه و سرش که از ته زده بود، مثل خیلی از زنان بی سرپناه و آسیب دیده دیگری که به مرکزم می آیند، برای امنیت بیشتر در خیابان ها ترجیح می دهند مردنما شوند تا کمتر مورد تعرض قرار بگیرند.
تماس گرفتم با همکارانم در بهزیستی، شرح ماجرا را گفتم، گفتند به اسم کوچک بچه پرونده ای دارند که همسایه های محل گزارش داده اند از واقعه، فقط مادر بچه را برده بود و نمی دانستیم کجا هستند، پس خیالمان راحت باشد که پیش شما است. لطفا نگه اش دارید امشب تا فردا صبح حکم قاضی را بگیریم و کارهای اداری را انجام دهیم و به دنبالش بیاییم…
.
حالا چند ساعتی وقت داشتم که در آغوشش بگیرم، دخترم باشد، دوست داشتم همه امنیت های نداشته اش را برایش مادری کنم، چقدر بد ارتباط برقرار می کرد، به سختی حرف می زد، دائم فریاد می زد و همه خواسته هایش را با چنگ، جیغ و گریه مطالبه می کرد، معنی آغوش را نمی دانست، وای چه فحش های پایین تنه ای می دهد، سر گردان بود از این طرف به آن طرف می دوید و فریاد میزد، فقط چند ماهی از دختر خودم کوچکتر بود، تمام شب کنارش ماندم و با همسرم تماس گرفتم که نمی توانم امشب به خانه روم، به سختی حمامش کردم و خواباندمش تا فردا که سپردمش به دست مددکار خودرو اورژانس اجتماعی سازمان بهزیستی. برایش دعا کردم تا شاید آینده درخشانی در انتظارش باشد و حداقل سر آرام بر بالش زندگی بگذارد، بدون مادر، بدون پدر، با خاطره این همه دست نامرد که در ازای لمس اندامش، هزار تومان به مادر معتاد می دادند.
سپیده علیزاده : اردیبهشت 1400