این «خانه سپید» است
داستان ۲۵ سال اعتیاد و کارتن خوابی بهناز و روایت ۲ سال پاکی اش مفصل بود، بهناز به اندازهای قشنگ صحبت کرد که حظ کردیم، از خانواده فرهیخته و وصله ناجور بودن خودش گفت، از آمدنش به تهران و طلاق از شوهر اول و کار شبانه روزی به عنوان خدمتکار در خانههای مردم، از عاشق شدنش و عشق پای منقلی و تباه شدنش به پای معشوق، از بالارفتن مصرف شیشه و هروئین و فروختن وسایل خانه و خانه و همه داروندارش، از افتادن به کارتن خوابی و آوارگی در پاتقهای تهران و خاله سارا شدن، از کتک خوردن و تحقیر شدن و پرت شدن مانند تکهای زباله و زنکه بودن، از ساقی شدن و تجاوز نیروهای پلیس و مبارزه با مواد مخدر و تجاوز و تجاوز و تجاوز! این گزارش حاصل یک روز حضور و گفتگو در مرکز مددرسانی به زنان معتاد در محله شوش. جایی که اسمش را خانه سپید گذاشتهاند.
دیدارنیوز-مرضیه حسینی: با اینکه مراسم تولد از نظر من یکی از بیهودهترین مراسمهای دنیاست و به خاطر ندارم در هیچ جشن تولدی شرکت کرده باشم، اما دعوت یک دوست عزیز را برای رفتن به یک جشن جالب و عجیب، نتوانستم رد کنم، مراسم تولد دو سالگی زنی ۴۵ ساله به نام بهناز…!
خانهای رو به روشنایی
میدان شوش را که دور زدیم پارک سهگوش با برگهای سبز دودزده انگار هزار سال میشود که لم داده. ظهر بود و خلوت. از پیادهراه سنگی وسط پارک که میگذشتیم روی چمنهای اطراف، تنهای مچاله و خشکیدهای بودند درازکش یا نشسته، انگار علائمی از حیات در آنها دیده نمیشد. مردی خمیده که سرش گاه تا نزدیک زمین میافتاد، فرقی با مرده نداشت، که اگر زنده بود مگسهای که به سر و رویش نشسته بودند را میپراند. آنطرفتر پسر جوانی که پاهایش را به سختی روی زمین میکشید تقلا میکرد بدن ناتوان و خشکیدهاش را به زیر درختی که چند معتاد در حال لوله کردن چیزی بودند، برساند. چشمانم را بستم و شیشه ماشین را بالا کشیدم.
کنار پارک در بزرگ سفید رنگی بود که چند زن لاغر منتظر بازشدنش بودند. خودمان را به نگهبان معرفی کردیم و همراه با میزبانمان سپیده علیزاده وارد خانه سپید یا همان «موسسه نور سپید هدایت» شدیم.
آرامش، در حضور دیگران
«هر کس در این سرای درآید نانش دهد و از ایمانش مپرسید…» این شعر زیبای منصور حلاج را همان هنگام ورود روی تخته آویخته به دیوار خانهای امن دیدم. «خانه سپید» عمارت بزرگ و تمیزی است با چند خوابگاه شیک و مرتب به اضافه آرایشگاه، اتاق مادر و کودک، آشپرخانه بزرگ و تمیز، حمام، دستشویی، اتاق معاینه، کارگاه خیاطی و … که برای اقامت حدودا ۱۵۰ زن ظرفیت دارد.
در محوطه، چند زن گوشه و کنار حیاط نشسته و به کاری مشغول بودند. زنی با لباس سبز و عینک آفتابی، موهای رنگ کرده تمیزش را شانه میکرد. آن یکی که به نظر ۷۰ ساله میآمد چشمان بی فروغش را به آسمان دوخته و در حال زمزمه چیزی بود و چند تای دیگر در جنب و جوش برای مراسم جشن. نگاهشان میکردم، به اینکه روسریهایشان را با خیال راحت از روی موهای کم پشتشان درآورده، پاهایشان را دراز کرده و پشت آن دیوارهای بلند با خیال راحت، بی آنکه نگران نگاه مزاحمی باشند، لم دادهاند. با خود گفتم این خانه در این محله طاعون زده پرآسیب، حتما دری به روشنایی است.
شیطون بلای خانه سپید!
پرسنل خانه سپید اغلب زنانی هستند که خود روزگاری دچار اعتیاد بوده و پس از بهبود، همین جا مشغول به کار شدهاند، آنها با لباسهای فرم طوسی رنگ در حال جنب و جوش و خدمات رسانی به زنان تازه وارد بودند، با لبخندی که از روی لبانم محو نمیشد، نگاهشان میکردم، به مریم، که اسم دیگرش مونا بود و مثل پروانه دور همه میچرخید، زنی که پس از ۱۰ سال تزریق و کارتن خوابی، بهبود یافته و به پرسنل پیوسته بود، مدام شوخی میکرد، میخندید و سر به سر بقیه میگذاشت، شیطان بلای آن خانه بود مریم، همه عاشقش بودند، انرژی عجیبی داشت، به او گفتم مریم، خوش به حالت که اینقد روحیه داری، مریم قر توی کمرش را نصفه و نیمه گذاشت و کنارم نشست. آهی کشید و گفت: «من یه ضرب رفتم سراغ تزریق، ۱۰ سال طول کشید، آوارگی و دربه دری و کارتن خوابی، تحقیرو توهین و تعرض و فحش و کتک و رنج و اوووووه! خسته شده بودم، با پای خودم رفتم کمپ، سخت بود جان از بدنم درآمد، اما ترک کردم و آمدم پیش خانم علیزاده، الان بیشتر از ۲ سال است که اینجام و جز پرسنل شدم، همه کس و کارم خانم علیزاده است، مددکاری مثل او ندیدم، واقعا همه ما حس میکنیم که زنان دچار اعتیاد را به چشم موجودات بدبختِ، بوگندویِ، عملیِ قابل ترحم نمیبیند، مثل اعضای خانواده اش با ما مهربان است. آرزوی خاصی جز اینکه هیچ زنی معتاد نشود ندارم فقط میدانم که دخترم ازدواج کرده و مادربزرگ شده ام دوست دارم نوه ام را ببینم» آهنگ «عزیزم تولدت جشن تموم خوبی هاست» شروع شد و مریم در حال بشکن زدن رفت تا صندلیها را دور میز بچیند.
زخم هایم را لاک میزنم
میز تولد دو سالگی بهناز را چیدند، کیک زیبایی به شکل گلهای رز صورتی و یک شمع به شکل عدد ۲ در کنار گل و شیرینی روی میز بود. ما و خانمهای دیگر روی صندلیها نشستیم. دستهای زن جدید که صدای موزیک را شنیده بودند وارد شدند و گفتند برای شروع مراسم کمی صبر کنید، رفتن پشت ستونهای توی حیات وقتی که بیرون آمدند بغض عجیبی به گلویم چند انداخت، با آرایش سعی کرده بودند آن صورتهای مچاله شده تکیده را رنگ و لعابی بدهند تا عکسشان قشنگ بیفتد. چشمم به چشمان به گود رفته یکشان که داشت برس لاک قرمز رنگی را به ناخنهای جویده شده نامرتبش میکشید افتاد، در جواب لبخندم دستش را جلوی دهانش گرفت و خندید، خندید و گفت: هی! میدانم که ننگ با رنگ پاک نمیشود، ولی با این قیافه داغون که نمیشود آمد تولد، ابروها و مژه هایش ریخته بودند، مداد ابروی قهوهای پر رنگی را در حالی که دستانش میلرزید برداشت، سعی کرد چند تار مژه به جا مانده اش را ریمل بزند، ابر کرم را به عمق تاریک زیر چشمانش کشید و لبهای خشک و ترک خورده اش را صورتی کرد. لبهای صورتی اش را بهم مالید و پرسید خوب شدم؟ »گفتم: ماه شدی! ماه!
جهان با من برقص
تولد شروع شد، صدای موزیک شاد و زیبایی که ترانهای از شهرام شب پره پخش میکرد کل فضا را پر کرده بود، همه دست میزدیم، مریم و پری و بهناز و چند زن دیگر وسط میرقصیدند، چقدم که خوب میرقصیدند. حال عجیبی داشتم، بغض کرده بودم از اینکه چرا این موجودات مهربان و دوست داشتنی باید اینطور اسیر و گرفتار، بی خانه، بی خانواده، بی امید، بی هرچیز! زندگی کنند، دلم به درد میآمد از اینکه میدیدم چطور مواد، آنهمه زیبایی و زنانگی را از چهره و اندامشان گرفته، نگاههای میخ شده به زمینشان، دستها و روسریهایی که مدام جلو دهانشان میگرفتند تا دندانهای ریخته و سیاهشان دیده نشود، جگرم را میسوزاند، یکی از آنها زن سبزهِ تپلِ یک سال پاکیِ بسیار دوس داشتنی بود با چشمانی عجیب، چشمانی که حتی وقتی میخندید، غمبار بودند، با اینکه صدای موزیک بلند بود، اما انگار هیچ چیز نمیشنید، ساکت بود و فکر میکرد، شاید به بچه هایش که حتی نمیدانست کجا هستند، شاید دلتنگ شهر و دیار و خانواده اش بود، شاید…، به اصرار بهناز آمد وسط کمی رقصید و باز سرجایش نشست و به فکر فرو رفت.
ته مانده یک زن
در میان زنهای خانه سپید، زنی بسیار رنجور و لاغر که درون مانتوی بلند سفید و طوسی رنگی فرو رفته بود توجهم را جلب کرد. یکی از دستانش باند پیچی بود و انگار درد زیادی را در تمام بدنش حس میکرد، سپیده گفت: «دستش نشکسته، توی باند است، چون همیشه درد میکند، الان سه ماهه که حتی یک کلمه حرف نزده.»
آهنگ کردی بسیار شادی در حال پخش شدن بود، «مینا خانم مینا! دردت وَ گیانم مینا» خانمهایی که کُرد بودند و تعدادشان هم کم نبود از جمله مریم، فرنگیس و همین بهناز که تولدش بود رقصشان را به کردی تغییر دادند، ناگهان خانمی که دستانش باندپیچی بود به سختی بلند شد و تلوتلو خوران به جمعشان پیوست شالش را به شکل چوپی در دست گرفت و رقصید، همه با تعجب نگاه میکردند، هنوز دور رقص به نیمه نرسیده بود که حالش بد شد و افتاد، حس کردم صدای خورد شدن استخوان هایش را شنیدم.
حالا صدام میکنند بهناز خانم!
داستان ۲۵ سال اعتیاد و کارتن خوابی بهناز و روایت ۲ سال پاکی اش مفصل بود، بهناز به اندازهای قشنگ صحبت کرد که حظ کردیم، از خانواده فرهیخته و وصله ناجور بودن خودش گفت، از آمدنش به تهران و طلاق از شوهر اول و کار شبانه روزی به عنوان خدمتکار در خانههای مردم، از عاشق شدنش و عشق پای منقلی و تباه شدنش به پای معشوق، از بالارفتن مصرف شیشه و هروئین و فروختن وسایل خانه و خانه و همه داروندارش، از افتادن به کارتن خوابی و آوارگی در پاتقهای تهران و خاله سارا شدن، از کتک خوردن و تحقیر شدن و پرت شدن مانند تکهای زباله و زنکه بودن، از ساقی شدن و تجاوز نیروهای پلیس و مبارزه با مواد مخدر و تجاوز و تجاوز و تجاوز!
سخنرانی بهناز قسمتهای خوبی هم داشت، از رفتن به کمپ و عزم به ترک و خانم شدن و بهناز شدن، بهناز از دلخوشی هایش و آرزوهایش گفت از اینکه چقد خوشحال است که به جای زنیکهِ کثیف بو گندو، صدایش میکنند بهناز خانم و بهناز جان، از اینکه الان به همه میگوید نامش بهناز است و سارا نیست.
کاش میتوانستم بخندم
داستان زندگی هر کدام از زنان خانه سپید مانند بمب ساعتی بود که در مغزم منفجر میشد، تیر خلاص را، اما فرنگیس به سرم شلیک کرد. فرنگیس مجموعهای از درد بود، هر مصیبتی که میتواند بر سر یک زن نازل شود را فرنگیس کشیده بود. از ۶ تا ۱۱ سالگی مورد تجاوز برادرش بود، به خاطر نجات از تجاوز در ۱۲ سالگی ازدواج کرد، شوهرش او را با شکنجههای بدنی و جنسی وادار به مصرف مواد میکرد، فرنگیس از شوهرش طلاق گرفت و در حالی که بشدت معتاد بود به خانه پدری بازگشت. در کمتر از سه ماه شاهد خودکشی ۴ برادرش با طناب دار بود، سپس به همراه خواهرش و به جرم اعتیاد، با نقشه قتل عجیبی که توسط مادر، برادر، و با موافقت پدرش کشیده شده بود، مورد شکنجههای هولناک قرار گرفت. خواهرش طاقت نیاورد و مرد، وقتی برای سومین بار به قصد کشت مورد شکنجه قرار گرفت، فرار کرد و به تهران آمد. کارتن خوابی با همه مصیبت هایش دور بعدی رنجهای فرنگیس بود. او یک دختر سه ساله دارد، ۲ سال است که پاک است. فرنگیس میگوید: «آرزوی اولم این است که هیچ زنی معتاد نشود، آرزوی دومم این است که بتوانم بدون خجالت بخندم، به خاطر دندان هایم خیلی عذاب میکشم.» شب شده بود، اما دلم نمیآمد خانه سپید را ترک کنم، مشتاق شنیدن داستان دیگر زنان بودم، آنها هم دوس داشتند داستانشان را بگویند، میگفتند داستانمان را بنویس تا همه مردم بدانند که هر زنی که معتاد میشود و بعد از آن برای جور کردن موادش بدن که هیچ حتی بچه اش را میفروشد، از ابتدا اینطور نبوده، بنویس ما مثل همه زنهای دیگر خانم بودیم تا اینکه دیگر نتوانستیم پدران و برادران و شوهران و حتی مادران چاقو و اسید و کابل و نفت بدستمان را تحمل کنیم، زدیم بیرون و شدیم دزد و هرزه و زنیکه و فاحشه و….