یکی از زنان معتاد و بی خانمان مرکزمان بود. چند روزی دهان به دهان از مددجویان شنیده بودم توسط یکی ازمردان اوباش، حوالی مرکز به قتل رسیده و در خرابه ای دفن شده است.
گهگاهی به بهانه گرفتن شام، دریافت لباس و یا حمام کردن به مرکز می آمد، اما خیلی کوتاه مدت و تقریبا همه مددجویان و حتی پرسنل میدانستند اگر ماندنش در مرکز طول بکشد، توسط فردی که پشت درب مرکز همیشه در انتظارش بود کتک می خورد؛ همان مرد اوباش که گویا هم دلش شده بود. با هم در خرابه ای چادری زندگی می کردند.
همکارانم چندباری شاهد کتک خوردن هایش بودند؛ اطرافیان می گفتند شوهرش است و اختلاف خانوادگی است؛ اما می دانستم خانواده ای در کار نیست؛ هم چادر و هم پیاله ای بیشتر نیست برای آن مرد؛ از آن دختر در خرید و فروش و جابجایی مورد استفاده میکرد.
یک بار در پارک دیدمش، صدایش کردم و گفتم بعد ازسالها از زندان آزاد شده ای، دوباره به خاک سیاه نشسته ای و با این روند دوباره میله های زندان را خواهی دید. آنقدر خمار بود که متوجه صحبت هایم نمی شد، کاسه عدسی را گرفته بود، سری تکان داد و با نگاهی که درآن نا امیدی موج میزد، از کنارم رد شد و راهش را ادامه داد.
یک سالی گذشته بود، هر بار در پاتوقها میدیدماش، جلو می رفتمو می گفتم ماشالله هنوز زیبایی دختر ، 30 سال بیشتر از عمرت نگذشته و جوانی و تا می خواستم صحبت ام را ادامه دهم، همان مرد نگهبانش مثل شبه ظاهر می شد و چپ چپ و طلبکارانه نگاهم میکرد. انگار میخواست بگوید ” مال من است، بی خیال این یکی باش”
به من زمان نمیداد کنار دختر بنشینم، نمی شد که سر صحبت را باز کنم تا اعتمادش را جلب کنم تا او فرضتی بیابد برای درخواست کمک، شاید صادقانه تر این است که من هم چون او از آن مرد اوباش می ترسیدم و زمان زیادی را کنار آن دختر نمی ماندم.
گوشه چشمی داخل چادرش را نگاه کردم، پتو خوابگاه ما داخل چادر بود، فهمیدم یکی از پتوهایی که دزدیده شده و از مرکز خارج شده اینجاست، به روی خودم نیاوردم، یعنی دیگر آن پتوی تمیز و نرم ما نبود، کثیف و سوخته بود و نشان از آن داشت افراد زیادی از آن گرما گرفته بودند اما امنیت و آرامش در آن چادر جایی نداشت.
چند روزی همه مددجویان مرکز می گفتند، فلان اوباش کشته این دختر را، از نامش برای درس عبرت همدیگر استفاده می کردند و حتی گاهی همدیگر را از ابتلا به سرنوشت شوم او تهدید می کردند. نمی دانستم این موضوع را باید جدی بگیرم یا شایعه است. گاهی با خودم فکر می کردم به کدام حرف معتادها و ته خطی ها می شود اعتماد کرد. گاهی میگفتم چه نیازی به گفتن این موضوع دارند! و بعد دلهره ای به دلم می افتاد که تا نباشد چیزکی، مردم نگویند چیزها…
چند هفته ای صبر کردم، خبری از او نبود. دیگر ندیدمش، نه در پاتوق، نه در پارک و نه در خوابگاههای دیگر…
بعد از 17 سال کار در حوزه آسیب های اجتماعی و عمری که در کنار زنان آسیب دیده و افراد بی خانمان گذاشته بودم، هر روز با اتفاق جدیدی می افتاد که شبیه هیچ کدام از تجربیات گذشته ام نبود و با من مردد می شدم که چه تصمیمی باید بگیرم.
مفقود شدن زنی معتاد و آسیب دیده را که جز اسمش که آن هم بعید بود واقعی باشد به چه کسی باید اطلاع می دادم؟ چه باید می کردم؟ این دختر خانواده موثر و حمایتگری نداشت که سالها در به در زندان و پاتوق بوده، اما به من گفته بود که “مادر” است و می دانستم حتی اگر مادری چشم به راه نداشته باشد، کودکی دارد که دلخوش به نام “مادر” است. شاید چون من هم مادر هستم، نتوانستم راحت از کنار این موضوع بگذرم.
با پلیس 110 تماس گرفتم، بالاخره یک روز بر شک هایم غلبه کردم، گفتم سوال دارم، مشاوره می خواهم و خیلی سریع در کمتر از 2دقیقه موضوع را برای آنکس که پشت خظ بود توضیح دادم در پاسخ گفت به پلیس آگاهی مربوط می شود. با خودم گفتم سرت بری دردسر درد می کند، حالا باید بروی آگاهی و خدا می داند چقدر باید سوال و جواب پس بدهی و کاغذ بازی بشود که ثابت کنی زنی گم شده، زنی که برای هیچ کس بود نبودش مهم نبوده که دنبالش نگشته اند.
150 زن دیگر، غیر از آن زن گمشده در مرکز داشتم که علاوه بر تامین خورد و خوراک و تامین نیازهای اولیه شان باید به امور روزمره موسسه، جلسات و هزار کار دیگر رسیدگی می کردم. من زنی هستم که مدیریت یکی از چالش بر انگیزترین حوزه های اجتماعی را بر عهده گرفتم و بدون هیچ حمایتی حتی برای نگه داشتن سقفی که به نام مرکز جامع برای زنان آسیب دیده پابرجا کردم نیز باید مجادله کنم.
امکان پذیر نیست در زندگی هر کدام از مراجعین ام به این اندازه درگیر شوم، چیزی از من باقی نمی ماند. من هرروز صبح که از درب خانه مان بیرون می آیم، به خودم میگویم امروز دیگر تا قبل از تاریکی هوا بر می گردم تا مثلا فلان کار خانه را انجام دهم. گاهی وقتی میخواهم در خانه غذا بپزم جای لوازم را به یاد نمی آورم، من برای انجام وظیفه ام، برای آنکه حامی دختران و زنان اسیب دیده و بی سرپناه شهرم باشم به خانه و خانواده و حتی خودم همیشه مدیون مانده ام.
اما باز هم نتوانستم ندای قلبم را نادیده بگیرم. شماره موبایلی در گوشی ام به نام پلیس آگاهی سیو داشتم یادم نمی آمد کی و چطور آن شماره را سیو کرده بودم دل را به دری زدم و با آن شماره تماس گرفتم، خودم را معرفی کردم و گفتم سوالی دارم که شاید بتوانید کمکم کنید. فرد پشت خط خودش را معرفی کرد و یادم آمد سال گذشته بر سر موضوع دزدی که یکی از مددجویان انجام داده بود به مرکز آمده بود و شماره ای رد و بدل کرده بودیم.
موضوع را توضیح دادم و با صبوری گوش کرد و شماره تلفن ثابت و نام جناب سرهنگی را داد گفت زنگ بزن و با ایشان صحبت کن.
زنگ زدم ، جلسه ملاقات و پرونده تشکیل شد و اینگونه شد که چندین و چند بار رفتم و آمدم، هزینه کردم و استرسی به استرس هایم اضافه شد.
مدام در طول بازجویی ها می گفتم، من مطمئن نیستم که قتلی انجام شده باشد، از کارتن خواب ها شنیده ام؛ اسمم را طبق روال فرمت پرونده های اداره فقدان آگاهی شاپور، در برگه رویی پرونده در جای متهم نوشته بودند، دلم لرزید خودم را آرام کردم و با خودم مرور کردم که ترجیح میدهم بروم و بیایم و بازجویی شوم ولی”بی تفاوت نباشم”
خواستم که نسبت به بود و نبود، هستی و نیستی یکی از دختران مرکزم بی تفاوت نباشم، به کم شدن یک زن، یک مادر، یک انسان که از بد روزگار گرفتار مواد و بی خانمانی شده است.
من، به زندگی پس از مرگ اعتقاد راسخ دارم.گاهی تلاش هایم در حوزه زنان و کودکان و به طور کلی افراد بی سر پناه را شفاعت لحظه ای می کنم که تنها و بی کس درون قبر خواهیم رفت، و از خداوند طلب بخشش می کنم بابت هر آنچه که گاهی از رضایتش دور بوده است.
من نسبت به دختر مردم، عزیز مردم، مادر فرزندی، زنان شهرم، زنان کشور و حتی زنان دردمند کشورهای همسایه که گاهی به مکزم پناه می اورند هرگز بی تفاوت نبوده ام. حداقل کاری که از لحاظ قانونی باید انجام می دادم را انجام دادهام و این روایت تنها گوشه ای از قصه های زنان این دیار است. به من می گویند دیوانه ای که برای خودت دردسر درست می کنی، میگویند سرت به کار خودت باشد، به تو چه که زنی گم شده، به تو چه که… حالا که به آگاهی احضار شدم و دو ساعتی است که در سالن انتظار برای آمدن سرهنگ پرونده ام به انتظار نشسته ام و این روایت را در گوشی موبایلم تایپ می کنم یاد حرف های آنها می افتم، شاید حق با آنها باشد اما صدای وجدانم همیشه بلندتر از صداهایی که در گوشم نجوا می کنند بی تفاوت از کنار دردهای جامعه بگذرم بوده… من همه تلاشم را می کنم تا سپید باقی بمانم.
سپیده علیزاده / آبان 1400