نفسش به شماره افتاده بود و هِن هِن می کرد از بس که چاق بود، بوی تند عرقش زیر دماغم می زد و حالم بهم می خورد، تمام سعیم را کردم که عق نزنم تا تمام شود. تمام شد و تن لش بو گندوش را از رویم برداشت. بدون آنکه به چهره اش نگاه کنم کارت عابرم را دادم تا از شماره اش عکس بگیرد.
عجله داشت، از آن مردهای هیکلی و گنده بود، خودش میگفت آدم مهمی است از شکم بزرگش فکر کردم لابد راست میگوید. میگفت اگر راضی اش کنم برایم کار پیدا میکند. به سایه بیتناسب و کج معوجاش که روی دیوار افتاده بود نگاه کردم. مثل حیوانی گرسنه به طرفم خیز برداشت، شانه هایم را میان دستانش فشار داد و صورت کوچکم را بلعید، حالم از آن دهان گشاد و آبی که از گوشههای دهانش میریخت به هم خورد، قلبم گویی بیرون سینه ام می تپید، حس پرنده درمانده ای را داشتم که ماری بهدورش پیچیده و هر آن ممکن است بلعیده شود.
رختخوابش بوی نا می داد از همان بوهایی که همیشه از اتاق پدربزرگم می آمد، 10 سالی از پدرم بزرگتر بود، یک ریز حرفهای کلیشه عاشقانه میزد، مزخرفاتی درباره ناز و خوشگل و جوجه بودن من و اینکه او هنوز هم جوان است و دود از کنده بلند میشود و از همین شرو ورهایی که بجای خوش آمدنم با شنیدنش دلم آشوب می شود هر بار، با لبخندی زورکی به شیارهای عمیق روی پیشانیاش، به آن پتوی مندرس آبی رنگ که روی تخت فلزی محقری پهن شده بود نگاه کردم. دستم روی شیارهای عمیق صورت و ریش سفید و کم پشتش که سر خورد از خودم متنفر شدم و گریه ام گرفت، رویم را برگرداندم تا اشک هایم را نبیند، لب هایم را محکم گاز گرفتم و به اجاره خانه ام، به پول دندان پزشکی، به گوشت و مرغ و به یخچال سوخته ام فکر کردم. دندانهایم را به هم فشار دادم تا اشکهایم نریزد. جسد نیمه جانم را چگونه به خانه رساندم نمی دانم هزار بار تنم را که انگار از دهان مار چندش آوری بیرون کشیده بودم شستم آنقدر که قرمز و کبود شد، مثل آن وقت ها که کوچک بودم و مادرم با کیسه به جانم می افتاد، صدای مادرم در گوشم می پیچید که می گفت:” دختری که تمیز نباشد را هیچ کس دوست ندارد”.
از دفعات بعد خودم را عروسکی بی روح تصور می کردم که جانی ندارد تا درد و عذاب را حس کند، موهایم را طلایی می کردم، شرابی، آبی، نقره ای، اینطور بیشتر باورم می شد که عروسکم نه انسان، مغزم را خاموش میکردم، زمان برایم متوقف می شد و بعد از ساعتی که پایم را از اتاق بیرون می گذاشتم چهره سرد و بی روح دختری که آرایش بروی صورتش ماسیده بود را در آینه دستشویی برانداز می کردم و به خودم می گفتم که این تو نیستی، چیزی نیست، طوری نشده، کابوس دیده ای، دیگر بیداری و در امان…
زنی که شرح حال و روزش را خواندید، قربانی تجاوز محارم و تعلق به خانواده ای نابسامان و آسیب دیده است. زنی که در نوجوانی پس ازفرار از خانه، آوارگی، دربه دری و بی پولی در تهران، در کنار اعتیاد، چاره ای جز تن فروشی پیش رویش ندیده. خانواده و فامیل طردش کرده اند، دستمزد اندک کار در خانه های مردم نیز کفاف خرج روزمره زندگیاش را نمیداده، به علاوه اینکه پیدا کردن کار برای زنان درگیر اعتیاد بسیار دشوار و گاهی غیرممکن است. روسپی گری به ویژه به سبک و سیاق زنان دچار اعتیاد، یکی از بارزترین اشکال خشونت علیه زنان دچار آسیب است.
مرکز جامع کاهش آسیب بانوان نور سپید هدایت پناهگاه امنی برای زنهایی ست که از شدت اسیب و درماندگی مجالی برای اندیشیدن برایشان باقی نمانده، جایی که با مشاوره و مددکاری، تلاش می شود آنها به ثبات روحی و روانی برسند و سپس با حمایت و همدلی و جلب اعتمادشان آنها را به سمت مهارت آموزی و اشتغالزایی پایدار سوث دهیم و زنانی که از خویش بیزارند و گریزان را با کرامت انسانیشان آشتی دهیم.
نویسنده: مرضیه حسینی
تهییه شده در روابط عمومی موسسه نور سپید هدایت