وضعیت زنان آسیب دیده بی خانمان گاهی آنقدر تلخ و اسف بار می شود که شرح آن به قلم نمیآید.
آنچه می خوانید داستان نیست، روایتیست واقعی از یک روزکاری در مرکز جامع کاهش آسیب بانوان:
آمار زنان پا به سن گذاشته که راهشان به مرکز ما خورده و مهیمان ما هستند کم نیست این روزها. سکینه یکی از آنهاست، با یکی دوبار گفتگو با او فهمیدم که بیمار اعصاب و روان است، زیاد حرف نمی زند، برای همین نتوانستم بفهمام قصه زندگی این زن پنجاه و اندی ساله چه بوده که اکنون چنین بی پناه و سرگردان در شهر می چرخد.
پیشنهاد ما را برای آنکه داوطلبانه به بیمارستان اعصاب و روان ارجاع شود را نپذیرفت، به محض اینکه احساس خطر کرد که می خواهیم ارجاع اش دهیم برای دریافت خدمات تخصصی، چند شبی غیب اش زد و به خوابگاه نیامد.
چند روز بعد همکارم آمد و گفت” «سکینه برگشته، شپش گرفته همه جاناش را، گفتیم اول باید حمام کنی تا بگذاریم وارد خوابگاه شوی، اما گوش نمیدهد. گفتیم اگر همکاری نکنی و شامپو ضد شپش را برای درمان نزنی، پذیرش ات نمی کنیم، فحش داد و نفرین مان کرد و رفت…». گفتم نگران نباشید برمیگردد.
همان هم شد. چند روز بعد مجددا آمد، اینبار شپشها چنان تکثیر شده و رشد کرده بودند که به وضوح حتی روی ابروهایش قابل مشاهده بودند، گفتم: «محال است سکینه خانم با این حال و روز پذیرشات کنیم، بدون حمام رفتن امکان نداره، همه را مریض میکنی». گفت: «فقط غذا میخورم و می روم، اصلا نمی خواهم اینجا بمانم، میروم پیش خانواده ام». ناگهان چشمام به زخم پایش افتاد که از دمپایی پاره اش معلوم بود، چه زخم باز و کثیفی داشت، نتوانستم بی تفاوت باشم، با خودم گفتم کدام خانواده! می رود و دوباره بدتر می شود و میآید و با این سر و وضع هم هیچ خوابگاه و بیمارستانی پذیرشاش نمیکنند. چاره کار فقط حمام بود.
به همکارانم گفتم کمک کنند تا به زور حمام اش کنیم. همکاری نمیکرد، شپشها به سر و روی همکارانم میپریدند. لباس هایش… چه بویی… چه روزگاری… یکی از همکارها از حمام آمد بیرون و گفت نمی توانم، روزه بود و حالت تهوع امانش را برید، ادامه دادیم، وااااای، شپش همه جای بدنش را گرفته بود. گفت شامپوی شما زخم هایم را میسوزاند، همکارم به او گفت نمیمیری تحمل کن، بیست دقیقه باید این شامپو روی سرت بماند… می دانستم شامپو ضد شپش سوزشی ندارد، شک کردم، خودم وارد حمام شدم و دوباره تنش را نگاه کردم، وااای، خدایا نه، زخمهای تنش “گال” بود، پس چرا نفهمیدم!! من و همه همکاران خدماتی به او دست زده بودیم، دستکش دستمان بود با این وجود با خودم گفتم نه، حاضر نیستم دوباره گال را تجربه کنم، پسر هشت ساله ام در مرکز بود و داشت در اتاق مادر و کودکمان بازی میکرد، همان فرزندم که نوزادی اش با ابتلای من به گال در یکی از مراکزی که خدمات می دادم همراه شد و اینگونه از بغل کردن و شیر دادن فرزند اولام محروم شدم.
جرات نمیکردم به همکارانم بگویم “گال” است، میترسیدم شستناش را ادامه ندهند، اما باید می گفتم. داشت با فریاد، “مونا” یکی از همکاران را فحش می داد که چرا من را میشوری، گفتم مونا جان، گال دارد این زن! مات برای چند لحظه نگاهم کرد، بعد با خندهای عصبی گفت کرونا کم بود، شپش کم بود، گال هم میگیریم عیبی ندارد خانم جان.
میدانست که کار در این مرکز با چه مخاطراتی همراه است، چون چند ماه پیش کرونا گرفته بود، ولی باز ادامه داد. سکینه اما همچنان بدقلقی می کرد، مونا ناسزاها و غرغرها و فریادهایش را تحمل کرد تا بیست دقیقه شامپو روی سر و تن مددجو بماند، من کنار در حمام ایستاده بودم و نمی دانستم برای سکینه اشک بریزم یا مونا، آخرین باری که مددجویی را که کنترل مدفوع و ادراراش را نداشت حمام کرد کرونا گرفت. مونا بعد از بیست و چهار سال مصرف مواد، سه سال است که بهبود یافته و کمک حال روزهای سخت من است. چنان بیتکلف و خواهرانه مددجویان را تیمار میکند که گویی تمام خاطرات بدی را که تجربه کرده می خواهد از تن و بدن این زنها بزداید و پاک شان کند، تا شاید مانند او به زندگی بازگردند. یادم می آید همان روزهای بازگشت مونا از قرنطینه کرونا، به معاون شهردارگفتم برایش تقدیرنامهای میخواهم، گفتند میفرستند و … نشد، اولویت نبودیم، نفرستادند.
از روایت حمام سکینه دور نشویم، نمی دانستم اینکه خودم و همکارانم را در معرض شپش و گال و بیماری های عفونی یک بیمار اعصاب و روان قرار دادهام درست بوده یا نه، اما آنچه مسلم بود با این هیبت هیچ کجا سکینه را نمی پذیرفت و من نمیتوانستم بر حال و روز او چشم ببندم. فقط میخواستم تمام شود این حمام جهنمی…
لباسهایش را که درآورده بودیم گوشه حمام خیس شده بود، بوی تعفن لباس ها همه جا را برداشته بود. به یکی از مددجوها گفتم از آشپزخانه کیسه زباله آورد و با جارو لباسها را انداختیم درکیسه و سطل زباله داخل حیاط.
حوله را دورش پیچیدیم و لباس های تمیز را به زور تن اش کردیم، نیم ساعت بعد رفتم سراغ سکینه، برایش ناهار آورده بودند، اما نخورده بود، قهر کرده و دمق نشسته بود گوشه سالن، تا من را دید غرغر کنان گفت لباسهایم را پس بده و شروع کردن به نفرین کردنم. چه نفرین هایی… گفتم همان لباس ها را آنقدر عوض نکردی که به این روز افتادی، ببین چقدر تمیز شدی لباس هایت هم نو شده، اما گوش اش بدهکار نبود می گفت لباس های خودم را می خواهم.
چند ساعت بعد یکی از مددجوها وارد اتاقم شد و گفت خانم سکینه داره تو سطل زباله حیاط دنبال لباس هایش می گردد. آآآآه از نهادم برآمد، ته مانده انرژی ام را جمع کردم و به حیاط رفتم و به همکارها سفارش کردم از سطل زباله دورش کنند و بعد تماس گرفتم که امروز زودتر بیایند و سطل های مرکزمان را تخلیه کنند.
به اتاقم برگشتم و دوباره مشغول کار شدم، چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای همهمه از جای بلندم کرد، به سالن رفتم و پرسیدم باز چه اتفاقی افتاده؟ مونا جلو آمد و گفت خانم جان ناراحت نشی ها، چند لحظه از سکینه غافل شدیم، تا به حیاط برسیم دیدیم کیسه لباس هایش را از سطل زباله پیدا کرده و بغل گرفته و دوان دوان از مرکز خارج شده… به دیوار پشت سرم تکیه دادم، با خودم می گفتم چرا امروز تمام نمی شود آخر…
می دانستم دوباره برمیگردد، جایی ندارد که برود. همین هم شد. بعد از دو شب، طرف های ساعت یازده، در خانه بودم که یکی از همکاران تماس گرفت و گفت سکینه برگشته، با همان لباس های متعفن، همان چادر پاره کثیف را دور خودش پیچیده، با همان دمپایی های پاره و با زخمهایی که حالا دیگر عفونت کرده بود…
چه باید میکردم؟ مگر میشود زنی که هوش و حواس ندارد را آن وقت شب در مرکز پذیرش نکرد، به پیر و جوان با شپش و گال رحم نمی کنند، بلایی سرش می آید آن بیرون در امن نیست و هزار اتفاق برایشان می افتند. گفتم بگویید بیاید داخل، ولی در حیاط مرکز جایی برایش درست کنید استراحت کند، نگذارید وارد خوابگاه ها تا دویست نفر دیگر شپش و گال نگیرند و اپیدمی نشود.
صبح که وارد مرکز شدم، دیدم نگهبان شیفت شب که در حیاط می ماند، دارد خودش را می خاراند، تا مرا دید شروع کرد به غر زدن، فقط نگاهش کردم، خسته بودم، خیلی خسته…..
سپیده علیزاده / اردیبهشت ۱۴۰۰
#سپیده_علیزاده
#مرکز_جامع_کاهش_آسیب_بانوان
#مددسرای_بانوان_منطقه_دوازده_شهرداری_تهران
#نور_سپید_هدایت