یادمه سال نود، هنوز بچه نداشتم، هنگام تحویل سال را با همسرم قرار گذاشته بودیم بریم تو یک پاتوق باشیم. داشتیم لباس مردانه نو تهیه میکردیم، دکتر رضا زاده هم باخبر شد، گفتیم میخواهیم یک حمام عمومی برای دوساعت اجاره کنیم، با ماشین ببریمشون حمام و لباس نو بهشون بدهیم، دکتر، کنار حمام یک رستوران قدیمی هم هماهنگ کرد و غذا هم سبزی پلو با ماهی به راه شد براشون.
رفتیم تو یک پاتوق زیر زمین، فقط ما دوتا بودیم، اولین بار بود که زندگی کارتن خوابی زیر زمین را میدیدم، اونقدر شوک شده بودم که پاهام راه نمیرفت، دلم میخواست اون جا زندگی ام تمام شه، آخه روز عید بود، ولی اون همه آدم اونجا داشتند به بدبختانه ترین حالت زندگی می کردند. فقط ده پانزده نفر باهامون همراه شدند. داخل حمام، وظیفه من دادن لباس و انتخاب سایز بود، همسرم صابون و شامپو و حوله اتاق به اتاق میبرد. از چهار پنج تا اتاقی که دوش داشتند و حمام بود، داخل یکی اش یک سوسک بود، هی دیدم کسی نمیرفت اون تو حمام کنه، تو نوبت میموندند که یکی بیاد بیرون بعد برن دوش بگیرند ولی اون اتاق با اون که خالی بود نمیرفتند توش. میخندیدند و مسخره بازی در میاوردند سر سوسکه، از شوخی هاشون یکهو فهمیدم از سوسک میترسند. خیای منقلب شدم، به این فکر میکردم مگه زیر زمین تو اون دالان سوسک نداره؟
یکی از جوان ترین هاشون وقتی حمام کرده بود و ریش اش را زده بود، اونقدر قیافه و تیپ اش عوض شده بود، خودشان هم باور شان نمیشد. سر شام ازش پرسیدم واقعا از سوسک میترسیدی؟ گفت آره، گفتم اون زیر پس چجوری نمی ترسی و زندگی میکنی، گفت اونجا آدم بی تفاوت است. بی تفاوت باشی نمی ترسی.
سالهاست که این جمله با من است و من هر بار که از سگ های ولگرد تو پاتوق ها ترسیدم سعی کردم نسبت بهشون بی تفاوت باشم. هر چی بیشتر با کارتن خواب ها زندگی کردم، بیشتر فهمیدم این بی تفاوتی یک جور مکانیسم دفاعی است که به آدمیزاد کمک میکنه استرس خیلی چیزها را تحمل کنه، یا بتوانه اون سبک زندگی را تحمل کنه. بی تفاوتی نسبت به خودت، خانواده ات، دور و برت، بی تفاوتی نسبت به وقایع جامعه، سیاست یک جور مردن تمایلی است که یک کارتن خواب مصرف کننده مواد در پیش میگیره تا آرزویی نداشته باشه، که زندگی کنه که بمیره.
برای همین است بازگرداندن شان به زندگی طبیعی اینهمه سخت است، چون سالهاست که مردند و بی تفاوت شدند. ما با حضورمان تو پاتوق ها سعی میکنیم این تسلسل بی تفاوتی را بشکنیم، غذا میبریم، از حال و روزشان میپرسیم، کی مرده؟ کی زخم است؟ کی دیشب سردش بوده؟ کی خمار است؟ باعث میشه شکل خانواده بگیریم، هر چقدر میخواهد همه نسبت بهش بی تفاوت باشند ما نمیشیم، با اسم صداش میکنیم، از خانه یک چیزی براش میبریم، اسم عزیزهاش را میپرسیم، تعریف میکنیم که تو شهر چه خبره. بعد از یک مدت این مکانیسم دفاعی ضعیف میشه، از کار میفته. اون موقع میشه امید داشت تمایل به قطع مصرف ایجاد بشه.
این مسیر زمان بر و پرخطر است چونکه ما تنهاییم. اگر هریک از افراد جامعه سد دفاعی خودشان برای بی تفاوت بودن در برابر آسیب های اجتماعی را بشکانند، اون وقت سرعت اثربخشی ما بیشتر میشه و امکان کمک کردن به آنها که مرگ تمایلی را از روی نا امیدی پیش گرفتند، بیشتر میشه.
همراه ما باشید که خیلی از ته خطی ها به این حمایت محتاج اند.
سپیده علیزاده بهمن 99